به نام خدا
امروز جشن 22 بهمن داشتیم. مردد بودم بروم یا نروم. با خود گفتم: جشن است دیگر! وقتم را هدر می دهد و علی هم اذیت می شود طفلک.
کمی دیرتر رفتم. بچه ها در قسمت های مختلف مدرسه پراکنده بودند؛ در حیاط، در سالن غذاخوری، در نمازخانه و ...
اول گشتم دنبال فاطمه. دیدم در اتاق هنر، شهر کوچکی ساخته اند با تعدادی خانه و خیابان. مسجد هم داشتند و یک آرایشگاه. خیلی خوب بود. رفتم مهمانی. کلی ذوق کردند. من نیز هم!
مخصوصا بابت شریک شدن در خوراکی های رنگارنگشان. امروز روز آزادی بود. لباس آزاد، خوراکی آزاد. غذا هم ساندویچ همبرگر با هر نوشیدنی که دوست داشتند.
بعد رفتم دنبال ریحانه. پرسیده بود کدام لباسم را بپوشم؟ بعد خودش آرام تر گفت: راستی شما که لباس های من را ندیده اید.
گفتم: خب تو تعریف کن تا بگویم کدام را بپوشی.
گفت: یک پیراهن گلبهی دارم، روی سینه اش تورتوری است. یک مانتوی سرمه ای هم دارم. ساده و بلند.
گفتم: گلبهی را بپوش.
در نمازخانه بود. توی پیراهن گلبهی مثل فرشته ها شده بود.
همیشه فکر می کردم این بچه ها چقدر همه شبیه هم اند. حتی فاطمه هم شبیه همه بود. امروز که هر کدام لباس خاصی پوشیده بودند و موهایشان را درست کرده بودند تازه فهمیدم چقدر هرکس شبیه خودش است! دیگر زیبایی هایشان زیر مانتو و مقنعه های یک دست و یک رنگ پنهان نبود. امروز همه رو بودند.
رفتم حیاط. پنجمی ها عقد کنان داشتند. سفره عقد، عاقد، عروس و داماد و مهمان ها همه آماده بودند. وای از دست این فسقلی ها!
مسابقه موشک پرانی هم داشتیم. بچه ها موشک می ساختند و به نوبت بر جدولی که روی زمین طراحی شده بود می انداختند. مال هرکس بهتر می رفت برنده می شد. مال بعضی ها دور می زد می افتاد جلوی پایشان و کلی می خندیدیم.
همه چیز خوب بود فقط نمی دانم چرا زنگ همبرگر نمی شد. دیشب دو تا ساندویچ همبرگر درست کردم. یکی برای فاطمه یکی برای خودم. فاطمه هر دو را صبح زود برد مدرسه تا در هیتر بگذارد. دلم قیلی ویلی می رفت که زودتر بروم سراغش.
چهارمی ها برای بخش هنری معلم نداشتند. من رفتم سر کلاسشان. پرچم ساختیم. قرتی ها به بهانه روز آزادی می خواندند و می رقصیدند. با پرچم های کج و کوله ای که این میان ساخته شد عکس انداختیم؛ چه عکس هایی!
تو حیاط با بچه ها وسطی بازی کردیم. سومی ها و چهارمی ها با هم نمی سازند؛ رقابت دارند. گاهی سمت چپ حیاط با سومی ها می دویدم، گاهی سمت راست حیاط با چهارمی ها.
چقدر دویدیم، چقدر خندیدیم، چقدر خوش گذشت.
زمان را فراموش کردم. آمده بودم که زود همبرگرم را بخورم و بروم! اما آخر تا 3 ماندم. زمان زیادی بود شاید برای سال های بعد کم تر شود. اما خوش گذشت.
خصوصا همبرگر خورانش! با آن نوشابه های تکان خورده ای که هر کدام بخشی از غذاخوری را رنگ آمیزی کردند.
بیچاره مدرسه!
بازدید امروز: 81
بازدید دیروز: 163
کل بازدیدها: 584352